اون از بلندی افتاد و دست و پاهایش شکست و هیچکس در انطرفها هم نبود و از همه بدتر اینکه چند تا از حیوانات وجشی و درنده که عاشق گاز گرفتن و خوردن گوشت بودند ان هم طعمه ای که از جایش نمی توانست حرکت کنه و تا چشم کار می کرد بیابان بود و صدای زوزه گرگها کم کم لاشخورها هم رسیدند مرد ناتوان چاره ای نداشت تا منتظر بماند و او را بخورند هوا هم هر لحظه تاریک و تاریکتر می شد این مرد شکارچی اسلحه داشت اما اسلحه اش از کار افتاد چون از بالای ان درخت به پایین افتاده بود تنفگش نیز خراب شد کفتارها هم آمدند این مرد غذای لذیذی برای ان حیوانات درنده بود اما نمی دونم چرا هر وقت چنین داستانی می نویسم خیلی کلیک میخوره این فقط یک داستان بود......